با تروریسم به جنگ تروریسم

نقد فیلم مونیخ

 

تروریسم بحث داغ روزگار ماست و خاورمیانه – درست یا غلط - به عنوان کانون اصلی آن در میان سیاستمداران و ارباب رسانه ها پذیرفته شده است. تروریسم جزئی شرم آور از تاریخ بشر است که قرن هاست به عنوان راه حل یا ترفندی برای خاتمه دادن به یک بحران- و اغلب آفریدن یک بحران سیاسی دیگر- مورد استفاده قرار گرفته است. اما شاید تا امروز، یعنی عصر رسانه ای شدن قدرت، هیچ گاه این پدیده چهره زشت خود را این چنین به وضوح به نمایش نگذاشته بود. منظورم واقعه یازده سپتامبر است که تروریسم را بار دیگر به راس اخبار بازگرداند و باعث تحکیم موقعیت کاشفان نه چندان فروتن کانون های تروریستی شد. اکنون بار دیگر تمامی دنیا به خاورمیانه چشم دوخته است، جایی که در کتاب های تاریخ زادگاه و گهواره تمدن نامیده می شود و اینک بزرگ ترین کانون های شرّ را در خود جای داده که به مخالفت و ستیز با تمامی دستاوردهای تمدن غرب برخاسته اند. سینمای غرب و به خصوص هالیوود سال هاست که به این نقطه از کرۀ خاکی نظر مثبتی ندارد. هر چند در میان فیلمسازان غربی کسانی یافت می شوند که سرزمین های هزار و یک شب را مکانی رویایی و سرشار از غرائب و لذت تصویر می کنند؛ که با این کار خود نیز چهرۀ دروغین دیگری از این منطقه به نمایش می گذارند. از دهه ١٩٦٠ تا امروز و به ویژه با نضج گرفتن حرکت های تروریستی در این منطقه - عمدتاً از سوی فلسطینی ها – بار دیگر دوربین ها خاورمیانه را نشانه گرفته است. بزرگ ترین وقایع تروریستی دهه ١٩٧٠- حمله به کمپ دیوید و کشتار ورزشکاران اسرائیلی- هر دو از سوی فلسطینی ها طرح و اجرا شد، که در مقایسه با واقعه یازده سپتامبر شاید ابعاد کوچک تری داشته باشد[مگر ابعاد فاجعه با تعداد کشته ها سنجیده می شود؟]، اما در زمان وقوع خود همچون شوک های بزرگی بود که به همه دنیا وارد شد.

هالیوود و فیلمسازان بسیاری قریب به نیم قرن است که حوادث تروریستی را به عنوان دستمایه قابل اعتمادی برای تولیدات خود برگزیده اند. هدف اولیه ایجاد هیجان و روایت قصه ای است که سبب افزایش آدرنالین بیننده شود و در نتیجه کسب سود، اما در خفا تقبیح تروریسم [البته بعضی وقت ها با جبهه گیری خاص و حمایت از یکی از طرف های درگیر به عنوان قربانی خشونت] و تصویر کردن گذشته و حال برای پرهیز از وقوع چنین وقایعی در آینده؛ که فیلم را تبدیل به رسانه ای هشدار دهنده، پیشگویی کننده و گاه مشوق پیشگیری می کند که می تواند – در صورت داشتن نیت انسانی- رسالت نیکی برای هنرمندان زمانه ما به شمار آید.

اما تعداد این دارندگان نیت های خوب اندک است و نگاهی گذرا به کارنامه هالیوود نشان می دهد که تا امروز از نشان دادن چهرۀ تروریست های خاورمیانه ای  چه هدفی را دنبال کرده است. بمب گذاران انتحاری سرقفلی فیلم های دو دهه و نیم اخیر هالیوود بوده اند، از زندگی و مرگ در لس آنجلس[١٩٨٥ ویلیام فریدکین] و نیروی دلتا[١٩٨٦ مناخیم گولان] تا تیم آمریکا: پلیس جهانی[٢٠٠٤ تری پارکر] و جنگ درونی[٢٠٠٥ جوزف کاستیلو].

تقریباً اکثریت تروریست های این فیلم ها مسلمانند و بنیادگرا که در سینما ابتدا جای جاسوس ها و تروریست های بلوک شرق را به خود اختصاص دادند و اینک تبدیل به دشمنان اصلی دنیای غرب شده اند. دلیل اتخاذ چنین دیدگاهی در برابر اعراب و مخصوصاً فلسطینی ها اتخاذ روش های خشونت بار و ضد انسانی بود که برای جلب توجه افکار عمومی دنیا به وضعیت خود، انتخاب کردند. تصمیمی کاملاً نسنجیده، احساسی و نهایتاً غیر انسانی که در دقایقی توانست آنها را به هدف خود نزدیک کند، اما پافشاری دول غربی بر نپذیرفتن خواسته های آنها و در نتیجه بروز خشونت و قتل عام افراد بیگناه، سبب شد تا ورق برگردد و از آنها هیولاهایی صرفاً خونریز در انظار جهانیان بسازد. دیگر کسی به فکر این نبود که بر سر فلسطینی چه رفته است، آن چه مهم بود نتیجه اقدامات فعلی آنها بود که غیر از ردیف اجساد کشته شدگان حاصل دیگری نداشت، نزدیکی تروریست های بین المللی چون کارلوس رامیرز سانچز ملقب به شغال در دهه ١٩٧٠ با سران و رهبران فلسطینی نیز بر مهابت این تصویر افزود. تشکیل دولت جمهوری اسلامی و سیاست های ضد بشری و سعی دولمتردانش در صدور انقلاب- حتی از طریق جنگ- و حمایت شان از گروه های تروریستی مسلمان نیز در شکل گرفتن این تصویر هولناک تاثیر به سزایی داشت، به گونه ای که دهه ١٩٨٠ تبدیل به دهه هراس دولت های غربی و گاه شرقی- مانند مصر- شد که خود را قربانی حرکت های تروریستی یافتند.

هر چند تروریست های غربی نیز در اندک مواردی به پرده سینما راه یافته اند، مانند جاده آرلینگتون[١٩٩٩ مارک پلینگتون] که بر اساس ماجرایی واقعی ساخته شده بود، یا هواپیمای ریاست جمهوری[١٩٩٧ ولفگانگ پترسون] که فیلمی صرفاً حادثه ای و تخیلی بود که دست اندازی بازماندگان بلوک شرق را به پدیده تروریسم و گروگان گیری تصویر می کرد؛ اما هیچ کدام از این فیلم ها سعی در شناخت یا تحلیل جدی و دقیق این پدیده نکردند. البته روز شغال[١٩٧٣ فرد زینه مان] به عنوان یک نمونه متمایز تا امروز هم چنان دیدنی است، که متاسفانه در سیستم بازیافت هالیوود تبدیل به فیلم ابلهانه ای چون شغال[١٩٩٧ مایکل کاتن جونز] شد. نمی توان منکر ساخته شدن فیلم های با ارزشی چون یکشنبه خونین[٢٠٠٢ پل گرین گراس] - بر اساس واقعۀ کشتار مردم بیگناه ایرلند شمالی توسط ارتش انگلستان در سوم ژانویه ١٩٧٢ – شد که سعی در تحلیل مکانیسم ترور- به خصوص نوع دولتی آن- داشت یا فیلم ١١ سپتامبر[٢٠٠٢ یوسف شاهین، آموس گیتای، الخاندرو گونزالز اینیاریتو، شوهه ایمامورا، کلود للوش، کن لوچ، سمیرا مخملباف، میرا نایر، ادریسا اودراگو، شون پن، دنیس تانویچ] که سعی در ترسیم تاثیرات بزرگ ترین واقعه تروریستی تاریخ بشر در زندگی مردم جهان- دور یا نزدیک به کانون فاجعه- داشت.

اما امسال نگاه فیلمسازان، در آستانه تلاش جمهوری اسلامی به قدرت هسته ای- که سعی در مخفی نگاه داشتن اهداف خشونت طلبانه اش دارد- که می تواند منجر به برخوردهایی بس خطرناک تر در خاورمیانه شود، بیش از پیش به پدیده تروریسم  و نقطه بروز این خطر متوجه شده است. از پنج فیلم نامزد دریافت اسکار بهترین فیلم؛ سه فیلم دارای مضمون سیاسی صریحی هستند که اولی- شب بخیر و موفق باشید[جورج کلونی]- به عنوان هشداری در برابر موج تازه تهدید آزادی های مدنی، دومی- تصادف[پل هاگیس]- تصویرگر برخورد میان تمدن ها و سومی- مونیخ[استیون اسپیلبرگ] – نشان دهنده هولناک ترین واقعه تروریستی قرن بیستم – بعد از انفجار ساختمان های تجارت جهانی- و پیامدهای آن، یعنی اتخاذ سیاست تروریسم دولتی توسط اسرائیلی هاست، که تا امروز امتداد یافته است. در میان پنج فیلمی نیز که نامزد دریافت جایزه بهترین بازیگر مرد هستند؛ سه فیلم: اولی – سیریانا[استیون کاگان]- مستقیماً به خاورمیانه نفتی و تلاش سرویس های اطلاعاتی غرب برای هدایت سیاستمداران شرقی در جهت اهداف مادی دولت های متبوع خود و چگونگی گسترش تروریسم بنیادگرایانه اسلامی در این منطقه می پردازد، دومی – تصادف- و سومی یک سرگذشت خشونت بار[دیوید کراننبرگ] به پیامدهای ابراز خشونت می پردازد. البته فیلم های تصادف، شب بخیر و موفق باشید و سیریانا نامزدهای دریافت اسکار بهترین فیلمنامه نیز هستند، که از جوایز اصلی مراسم اسکار محسوب می شود. در نتیجه گفتن این نکته اغراق آمیز نخواهد بود که هفتاد و هشتمین مراسم اسکار ، سیاسی ترین و در واقع برای ما اهالی خاورمیانه مهم ترین دوره برگزاری این مراسم و نماینده نگاه غرب به ما است  و حضور فیلم فلسطینی اینک بهشت[٢٠٠٥ هانی ابواسد] درباره بمب گذاران انتحاری فلسطینی در کنار چنین فیلم هایی می تواند تایید کننده این نکته باشد.

اما هدف این نوشته بیشتر پرداختن به فیلم مونیخ آخرین ساخته استیون اسپیلبرگ است که نگاهی تازه و جسورانه ای به ماجرای کشتار ورزشکاران اسرائیلی در المپیک ١٩٧٢ مونیخ توسط گروه تروریستی سپتامبر سیاه  و عملیات انتقام جویانه دولت اسرائیل انداخته است. برای رویارویی آگاهانه با این فیلم ابتدا باید به ریشه های واقعی این حادثه تلخ و خونین و بازتاب های سینمایی آن بیندازیم.

 

سپتامبر سیاه[The Black September Organization-BSO]: گروهی متشکل از فدائیان فلسطینی که بعد از اخراج نیروهای فلسطینی در تاریخ ١٦ سپتامبر ١٩٧٠ از اردن توسط ملک حسین، پادشاه وقت این کشور، شکل گرفت. هدف اولیه این گروه گرفتن انتقام از ملک حسین و ارتش اردن بود و از سوی الفتح و شخص یاسر عرفات حمایت می شد. اما زمانی که این گروه کوشید خود را از زیر سلطه عرفات خارج کند، عرفات دست به اقداماتی زد که نتیجه آن تضعیف این گروه و در نهایت فروپاشی آن بود. با این حال بعدها ثابت شد محمد داود عوده معروف به ابوداود- یکی از طراحان اصلی گروگان گیری ورزشکاران اسرائیلی در مونیخ - مخارج حمله به دهکده المپیک مونیخ را از طریق محمود عباس تهیه کرده است. هر چند بعدها ابو ایاد معاون سابق سازمان آزادی بخش نیز هر گونه ارتباط با گروه سپتامبر سیاه را انکار کرد. بزرگ ترین عملیات این گروه، حمله به دهکده المپیک مونیخ و گروگان گیری ورزشکاران اسرائیلی با هدف آزادسازی ٢٣٤ نفر از مبارزان فلسطینی – که در زندان های مصر و اسرائیل به سر می بردند- بود. اما این عملیات فرجام خونینی داشت. هشت فلسطینی که موفق شده بودند ١١ ورزشکار اسرائیلی را به گروگان بگیرند- دو ورزشکار دیگر هنگام حمله کشته شدند-  زمانی که گولدا مایر، نخست وزیر وقت اسرائیل، بدون اتلاف وقت هر گون مصالحه ای را رد کرد، از دولت آلمان خواستند تا هواپیمایی برای خروج از مونیخ در اختیارشان بگذارد. دولت آلمان که خواستار انتقال این بحران به خارج از مرز های خود بود، پذیرفت. اما زمانی که تروریست ها به همراه ١١ گروگان خود به فرودگاه رسیدند، تک تیراندازان آلمانی انتظارشان را می کشیدند. نتیجه حمله کشته شدن تمامی یازده گروگان و پنج نفر از تروریست ها و یک پلیس آلمانی بود. سه تروریست باقیمانده نیز به شدت زخمی شده بودند که توسط پلیس آلمان دستگیر و بعدها در جریان یک ربودن هواپیمای لوفت هانزا آزاد شدند.

 

عملیات خشم خدا[Wrath of God- WOG]: کشته شدن ورزشکاران اسرائیلی در مونیخ آغاز کننده مرحله تازه ای در تاریخ جنگ مخفیانه جنبش مقاومت فلسطین و سازمان جاسوسی اسرائیل بود، که حاد بودن آن از توطئه های جنگ سرد نیز فراتر می رفت. گلدا مایر تصمیم خود را درباره این واقعه چنین اعلام کرد" ما چاره ای نداریم جز این که تا آنجا که دست بلندمان می رسد به سازمان های تروریستی ضربه بزنیم" . بلافاصله نیروهای امنیتی اسرائیلی واحدی مخفی به نام خشم خدا را سازمان دادند که در ارتباط با عوامل شین بث مامور نابودی طراحان و مجریان کشتار مونیخ شدند. عوامل شین بث هدف را تعیین و اطلاعات لازم را در اختیار تیم خشم خدا قرار می دادند و سپس تیم وارد عمل شده و هدف را نابود می کرد. این تیم کار خود را در اکتبر ١٩٧٢ با کشتن وائل ابو ذوئیتر نماینده سازمان آزادیبخش فلسطین در رم آغاز کرد و موفق شد تا ٩ نفر از ١١ هدف خود را – آخرین نفر علی حسن سلامی در سال ١٩٧٩ کشته شد- به اضافه چند مظنون دیگر از میان بردارد. البته قتل های انجام شده توسط تیم خشم خدا که اغلب در کشورهای اروپایی انجام می گرفت زمینه ساز خشم مقامات اروپایی شد و رابطه اسرائیل با دول غربی رو به تیرگی گذاشت. دستگیری اعضای این تیم در نروژ- یکی از دوستان نزدیک دولت اسرائیل-  بعد از ترور احمد بوشیکی نقطه پایانی بر عملیات این گروه گذاشت. اسرائیلی ها فهمیدند که حتی دوستان شان از تعقیب انتقام جویانه فلسطینی ها در اروپا توسط تیم خشم خدا خسته شده اند و اگر به این عملیات خونین پایان داده نشود، دوستان شان را از دست خواهند داد. بنابر این دولت اسرائیل از ادامه عملیات در اروپا چشم پوشی کرده و دامنه آن را به ستاد فدائیان در بیروت و اردوگاه های آموزشی الفتح در جنوب لبنان محدود کرد.

 

تصویر کشتار مونیخ بر پرده سینما:

٢١ ساعت در مونیخ[١٩٧٦ ویلیام گراهام] اولین بازتاب واقعه کشتار ورزشکاران اسرائیلی بر پرده سینما چندان آش دهن سوزی نبود. فیلم یک تولید تلویزیونی بر اساس کتاب سرژ گروسار بود که هنرپیشگانی مانند ویلیام هولدن، فرانکو نرو، ریچارد بیسهارت و آنتونی کوایل در آن حضور داشتند. این فیلم که در بسیاری از کشورها به عنوان فیلمی سینمایی به نمایش در آمد تصویرگر تلاش های رئیس پلیس آلمانی، مانفرد شرایبر برای سازش با گروگان گیرها و در نهایت متوقف کردن اقدامات شان بود. اما با وجود استفاده از بودجه ای خوب و بازیگرانی بین المللی به دلیل ضعف در ساختار نتوانست عکس العمل های خوبی از تماشاگران و منتقدان دریافت کند. یکی از دلایل عمده عدم توفیق فیلم نگاه یکسویه و بهره مند نبودن از یافته های اصیل تاریخی بود و آن را تا حد اطلاعیه رسمی ساده لوحانه دولت اسرائیل تنزل داد.

 

شمشیر گیدیون[١٩٨٦ مایکل اندرسون] دومین بازنگری کشتار مونیخ عاقبت بهتری داشت و بر عملیات انتقامی دولت اسرائیل از متهمان واقعه متمرکز شده بود. این فیلم نیز محصولی تلویزیونی بود که در شبکه HBO تهیه شده و استیون بائر نقش آونر را در آن ایفا می کرد. در این فیلم نیز از هنرپیشگان بین المللی و مشهوری چون مایکل یورک، راد استایگر و لینو ونتورا استفاده شده بود. اما عامل اصلی توفیق فیلم نه فقط کارگردانی مایکل اندرسن- که از بزرگان سینمای انگلستان و سازنده فیلم های جاسوسی برجسته ای چون خاطرات کوئیلر و عملیات کراسبو بود- بلکه بهره مندی از کتاب جورج جوناس نویسنده کانادایی به نام انتقام: داستان واقعی یک تیم ضد تروریستی اسرائیلی [١٩٨٤]  بود که با استفاده از اطلاعات دست اول یووال آویو [Yuval Aviv] یک کارآگاه خصوصی نیویورکی به نگارش درآمده بود. یووال آویو که خود از اعضای تیم خشم خدا و مامور سابق  MOSSAD بود بعد از افشای اطلاعات خود توسط اسرائیلی ها – مخصوصاً ژنرال زوای زامیر[Zvi Zamir] که از ١٩٦٨ تا ١٩٧٤ در راس MOSSAD قرار داشت- متهم به دروغ گویی شد. اما نزدیک به دو دهه بعد باز گفته های آویو و کتاب جوناس دستمایه ساخت فیلم مونیخ شد. نام یووال آویو در ماجرای انفجار لاکربی نیز به میان آمد. او ادعا کرد، کیف دستی حاوی بمب تحت حفاظت مامورین CIA و جزئی از عملیات قاچاق مواد مخدر بوده است.

 

یک روز در ماه سپتامبر[١٩٩٩ کوین مکدانلد]: مستند ٩٢ دقیقه ای کوین مکدانلد- نوه امریک پرسبرگر، از کارگردان های مهم تاریخ سینمای انگلستان- که موفق به کسب اسکار بهترین فیلم مستند شده، شرحی دقیق از ماجرای گروگان گیری است. او موفق شده تا با تنها بازمانده گروه سپتامبر سیاه- جمال الغاشعی-  که در افریقا مخفی شده و در فیلم از نحوه آموزش خود و سایر اعضای گروه در لیبی و انتقال به آلمان برای اجرای عملیات سخن می گوید؛ آنکی اسپیتزر همسر یکی از ورزشکاران، و بسیاری از آدم های درگیر این ماجرا از جمله مامورین پلیس و افراد تیم ضد تروریستی پلیس آلمان مصاحبه کرده و تصاویری دست اول نیز از واقعه به نمایش بگذارد. راوی فیلم مایکل داگلاس است و به جرات می توان گفت یکی از بهترین مستندهای دو دهه اخیر و تاریخ سینماست.

 

و سرانجام مونیخ ساخته کودک نابغه هالیوود که سبب شده تا بسیاری از طرفداران اسرائیل لقب تازه کودک گمشده هالیوود را به وی اعطا کنند. مونیخ داستان یک مامور موساد به نام آونر است که در اسرائیل متولد شده و علاقه فراوانی به کشورش دارد. او انتخاب می شود تا در راستای تصمیم گولدا مایر برای انتقام گرفتن از طراحان کشتار مونیخ با تیمی چهار نفره - استیو، کارل، هانس، رابرت – یازده نفر از جنبش آزادی بخش فلسطین و گروه سپتامبر سیاه را یافته و به قتل برساند. برای این کار بودجه ای قابل توجه و رابط هایی کار کشته در اختیار او گذاشته می شود. آونر از طریق یک گروه تبهکار فرانسوی اطلاعاتی درباره محل اختفای یازده فلسطینی به دست آورده و شروع به اجرای عملیات انتقامی موساد می کند. آنها در جریان یکی از سوء قصد ها مجبور می شوند شبی را به همراه چند فلسطینی در یک خانه امن در آتن بگذرانند. در جریان ترور آنها متوجه ارتباط اعضای KGB با فلسطینی ها شده و پس از انجام سوء قصد خود را در معرض خطر می یابند. سوء قصد ناموفق دیگری در لندن باعث می شود که آونر و گروهش از جریانات پشت پرده ای مانند ارتباط سازمان CIA با فلسطینی ها خبردار شوند. عملیات آنها به زودی خشم مقامات اروپایی را برمی انگیزد و گروه آونر نیز در معرض شکار شدن قرار می گیرد. ابتدا کارل و سپس هانس کشته می شوند. رابرت نیز که از کشتار خسته شده، برای مدتی از جریان عملیات کنار گذاشته می شود. اما مدتی بعد او نیز در جریان یک انفجار کشته می شود. آونر به تل آویو بازمی گردد و مورد تشویق قرار می گیرد. اما او درباره اهداف ماموریت و نحوه مجازات تروریست ها دچار تردیدی فزاینده شده است. آونر سازمان را رها کرده و به همسرش در نیویورک  ملحق می شود. اما کابوس ها تمامی ندارد و او به زودی خود را در معرض خطر می یابد. تماس های او با رابط ها و خبرچین هایش سبب می شود افرایم- رئیس مستقیم او- برای دیدنش و دادن اطمینان خاطر به او که از جانب MOSSAD خطری متوجه او نیست، به نیویورک بیاید. اما آونر به هیچ قیمتی حاضر به بازگشت به اسرائیل و کار در MOSSAD  نیست.

 

اسپیلبرگ از شروع عملیات انتقامی آغاز می کند و با اولین نمایی که از گولدا مایر به شکل ضد نور به نمایش می گذارد، تاریکی درون او را به نمایش گذاشته و در نماهای بعدی او را به عنوان آمر این ترورها، قطب منفی ماجرا تصویر می کند. چیزی که به مذاق بسیاری از اسرائیلی ها خوش نیامده است. تصمیم تاریخی، اما غلط گولدا مایر در مذاکره نکردن با تروریست ها و سپس کشتار آنان در طول سه دهه گذشته به نوعی تبدیل به سیاست تمامی دولتمردان اسرائیلی شده که با جدیت ترور رهبران حماس و سایر گروه های فلسطینی را دنبال می کنند. این پدیده که تروریسم دولتی نام گرفته، تفاوت ماهوی با تروریسم غیر دولتی ندارد و همچون مجازات اعدامی است که برای قاتلان در نظر گرفته می شود. یعنی جلوگیری از جنایت به وسیله جنایت!

اسپیلبرگ با اتخاذ چنین نگرشی به عملیات انتقام جویانه دولت اسرائیل خود را دچار مخاطره ای بزرگ کرده، اما جایگاه خود را در میان تماشاگران و دوستدارانش به دلیل اتخاد دیدگاهی انسانی اعتلا بخشیده است. شاید بسیاری او را هنوز کودک بپندارند و فیلم او را دارای ایدآلیسمی کودکانه قلمداد کنند، اما برای من دو فیلم آخر او چرخش کامل یک رویا پرداز به سوی ترسیم واقعیت های پیرامون خود و اتخاذ نگاهی تجدیدنظر طلبانه به تمامی اعتقادات خویش است. کاری که او را از یک اسباب بازی ساز صرف و تاجری موفق به تصویرگر کابوس های بشر[و از نظر اقتصادی ناموفق، مونیخ با وجود بودجه ای هفتاد میلیون دلاری تا امروز کمتر از پنجاه میلیون دلار در گیشه بازگردانده است] تبدیل می کند.

اسپیلبرگ با وجود داشتن فیلمی چون فهرست شیندلر با ساختن مونیخ متهم به داشتن دیدگاهی ضد یهودی و فریبکارانه خواهد شد، چون راه نجات خاورمیانه از این آشوب را نشستن طرفین دعوا بر سر میز مذاکره می داند. صحنه گفت و گوی شبانه آونر و علی که هر کدام به یک نوع خاص از بنیادگرایی تعلق دارند، تایید کننده این مدعاست. هیچ کدام از طرفین حاضر به گذشت نیستند، اما دوستان شان در اتاق بر سر گوش دادن به موسیقی سر انجام به تفاهم می رسند. آنها بالاخره طول موجی را می یابند که هر دو طرف با داشتن دو فرهنگ و مذهب متفاوت- و حتی متخاصم- به یک اندازه از آن لذت می رند. توصیه اسپیلبرگ یافتن این طول موج و در واقع زبان مشترک است.

 

اسپیلبرگ در تمامی فیلم هایش همواره با نگاه سیاه و سفید به شخصیت های جنگیده و قدرت تشخیص خوب و بد تماشاگر – و بالطبع انسان ها- را زیر سوال برده است. گاه آن چه در آغاز خوب به نظر می آمده، در پایان جز بدی نبوده و بر عکس. مسئله حساسی چون اسرائیل و فلسطین نیز برای وی چنین وضعیتی دارد. در دیالوگ های علی و آونر به خوبی جدال دو ملت برای داشتن سرزمین مشهود است. هر دو اصرار دارند طرف مقابل زمین را به دیگری واگذارکند[آونر: شما عربید، برای شما در خیلی کشورها جا هست. -  علی: چقدر طول کشید تا یهودی ها توانستند دولت خودشون رو تاسیس کنند؟ ما می خواهیم ملت باشیم. خانه همه چیز است]. اسپیلبرگ با اجازه دادن به علی برای گفتن خواسته های قلبی اش در واقع به دشمن قوم خود اجازه داده تا از طریق یکی موثرترین رسانه های جمعی مانیفست خود را با صدای بلند اعلام کند. او با ترسیم روابط پیچیده هر دو طرف با سرویس های اطلاعاتی شوروی و آمریکا نشان می دهد که هر دو طرف در مقاطعی فریب خورده  و وجه المصالحه تعادل قوا در هنگامه جنگ سرد شده اند.

اسپیلبرگ شاید به عدم شناخت واقعیت های سیاسی متهم شود و این که دعوت او به صلح و گفت و گو در حد یک زمزمه باقی بماند. اما فرجام کار او هر چه باشد نقد سیاست خشونت در برابر خشونت ارزش چنین مخاطره ای را داشته و مونیخ تصویری کم و بیش بی طرفانه از یک واقعه هولناک تاریخی باقی خواهد ماند.

گفتم کم و بیش بی طرفانه، چون محور اصلی قصه یک یهودی و همکاران او هستند.  اسپیلبرگ و فیلمنامه نویسانش بسیار کوشیده اند تا از آونر و اعضای تیمش چهره ای انسانی بسازند. آنها تروریست، اما انسان هستند. همان گونه که اعراب نیز هستند، اگر آونر با همسرش رفتاری مناسب دارد، در وجود هام شاری نیز عشق به همسر و دختر کوچکش موج می زند. اما کفه ترازو به نفع آونر و گروهش بیشتر سنگینی می کند. در میانه فیلم پاپا به آونر می گوید" من و تو آدم های تراژیکی هستیم، ما دست زمخت قصاب ها را داریم و دل نازک". آونر در طول یک عملیات مانع از کشتن پسری جوان می شود و دیگران نیز به تاسی از وی هنگام کشتن تروریست فلسطینی او را از همسرش دور کرده و سپس به قتل می رسانند. رابرت یکی دیگر از اعضای گروه نیز روحیه ای لطیف دارد. او اسباب بازی ساز است و زودتر از آونر، به دلیل متشرع بودنش، این عملیات را برابر با جنایت ارزیابی می کند. [چنین صحنه هایی با وجود فراوانی به دقت در سرتاسر فیلم چیده شده اند و پازلی زیبا از شخصیت آونر و دیگران می سازنند]. آونر به عنوان فردی دلبسته خانواده –از همخوابگی با زنی زیبا و جذاب چشم با وجود ماه ها دوری از همسر، خودداری می کند- او نمونه کاملی از یک مرد آرمانی یهودی و قهرمانی وطن پرست است. برای او نیز خانواده همه چیز است، همان گونه که برای پاپا، رئیس خانواده تبهکاران فرانسوی، نیز هست. اما این به معنی تایید همه سیاست های دولت اسرائیل از طرف او نیست، با این حال همانندی زیادی میان وضعیت او و دیگر دولتمردان اسرائیلی وجود دارد که اسپیلبرگ در صحنه پایانی آن را نیز سوال می برد. آونر پس از مکالمه ای با همسر و کودکش خود را با این فکر تسکین می دهد که کشتن فلسطینی ها انتقامی عادلانه است، اما اسپیلبرگ در صحنه معاشقه پایا آونر و همسرش ، با همزمانی ارضاء جنسی وی و نمایش فرجام کار ورزشکاران و تروریست ها در فرودگاه مونیخ خط بطلانی بر این فرضیه او می کشد. همان گونه که آونر به ارگاسم می رسد، رهبران اسرائیل نیز با قتل رهبران فلسطینی از نظر روانی  ارضاء می شوند. یعنی هر دو عمل نتیجه یک فرایند احساسی است، که می تواند عقلانیت را زیر سوال ببرد.

 

اسپیلبرگ در مونیخ با هر دو طرف درگیر همدلی می کند، چون هر دو طرف قربانیان خشونت کور هستند. با این حال فیلم به نوعی شرح نبرد آونر و دوستانش با وجدان خویش نیز هست ، آن هم در زمانه ای که تروریسم در جهان پیرامون آدمی غوغا می کند. سخن اسپیلبرگ بر سر این است که آن چه از آدمی یک انسان می سازد، چیست؟ دلبستگی به یک زن، به یک تکه خاک یا دین؟ آونر و علی هر دو کم و بیش هر سه را دارند، اما به دلیل حمایت از این سه دلبستگی تن به جنایت داده اند. اسپیلبرگ با تشکیک در این آرمان ها فیلم خود را به اثری فرا منطقه ای و جهانی تبدیل می کند. از نظر او باید جایگاه فردیت و انسانیت در این بلبشو روشن شود، چون او دیگر یک سرگرمی ساز نیست. از فهرست شیندلر به این سو دغدغه های او رنگ عوض کرده، رویا مبدل به کابوس شده و امسال فضایی های دوست و محبوب فیلم های پیشین نابود کننده و مهاجم تصویر شدند[جنگ دنیاها، با اشاراتی مبهم به تروریسم و واقعه یازده سپتامبر] و اینک مونیخ که قرار است دعایی برای صلح باشد.

اسپیلبرگ در مصاحبه مجله تایم می گوید:" بعید می دانم که هیچ فیلم یا کتاب و هر اثر هنری دیگری بتواند راه گشای بن بست فعلی خاورمیانه باشد، اما به هر حال ارزش سعی کردن را دارد". او در همین مصاحبه به عدم سازگاری در منطقه اشاره می کند که پیامدش توسل به خشونت است. او با مونیخ نشان می دهد که هر قتل با هر هدفی یک قتل است و نمی تواند راه حلی برای عبور از یک بحران باشد. او موضوع فیلمش را نه فقط خاورمیانه، بلکه تمام دنیا می داند. فیلمی با داستانی جهان شمول که بازیگرانش تمثیل کننده این ادعا هستند: اریک بانای استرالیایی در کنار دانیل کریگ انگلیسی، کیاران هیندز ایرلندی، ماتیو کاسوویتز فرانسوی و هانس زایکلر آلمانی و ...

درباره ساختار فیلم حرف زیادی وجود ندارد، چون اسپیلبرگ فیلمساز کار کشته ای است و مسلط به مدیوم، از این روست که زمان نمایش طولانی فیلم[١٦٤دقیقه] هرگز از ضرباهنگ خالی و برای بیننده کسل کننده نمی شود. تماشاگر برای اولین بار فرصت این را می یابد که هم چون کارگردان فیلم با هر دو طرف همذات پنداری کند و در خشم و شادی شان شریک شود. اسپیلبرگ با اتخاذ چنین روشی قضاوت نهایی را به تماشاگر واگذار کرده، و آرزو می کنم حرف های سنجیده او شنیده شود. باشد که دولتمردان طرفدار قاطعیت و عمل گرایی و غرق در اندیشه های خاک پرستانه و بنیادگرایانه مذهبی به خود بیایند.

سخنم را با گفته های ویکتور هوگو در مجلس موسسان فرانسه به تاریخ  ۱۵ سپتامبر ۱۸۴۸ به پایان می برم، که در رد مجازات مرگ چنین گفته است:

نگاه کنید، تأمل کنید و بیاندیشید! آیا فکر می کنید اعدام درس عبرت است ؟ چرا؟ به خاطر آن چه می آموزد؟ مگر با این درس عبرت چه می‌آموزید ؟ این را که نباید کشت؟ نباید کشت را چگونه می‌آموزید ؟ با کشتن؟

من در تأثیر مستقیم یا غیرمستقیم مجازات مرگ تأمل کرده‌ام. معنایش چیست؟ هیچ، جز عملی نفرت انگیز و بیهوده، هیچ، جز خشونتی خونبار که اگر به دست فرد باشد جنایتش می گویند و دردا و دریغا اگر جامعه و دولت مرتکب شود، عدالت نام می گیرد! هر کسی که هستید این را بدانید که در پیشگاه وجدان، آنچه برای فرد جنایت است، برای جامعه و دولت نیز جنایت خواهد بود.